شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را


ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را

الصلای خفتگان مست در ده پیش از آنک


دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را

می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز


جز به می ممکن نباشد اتصال ارواح را

خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند


دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را

هان سبک دوری بگردان ای پسر ز آب حیات


آن چنان کز یک دگر در نگسلند اقداح را

کاسه یی بر دست من نه سر سیه ز آب بقم


تا برون آرد ز نیل نفس من تمساح را

خانه پر حورست و اسباب طرب آراسته


در گشاده آسمان دریاب استفتاح را

خیز و در باد سحر در قلزم مجلس فکن


کشتیی کز آشنا عاجز کند ملاح را

در چنین مجلس خصوصا کز طریق اتحاد


کرده ام نام نزاری بی نشان اصلاح را